آقا بـــــــــهدادآقا بـــــــــهداد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

بهداد نجفی

چشم های تو

این همه خط نوشتم و یکی نستعلیق چشمهای تو نشد.                                   (رضا کاظمی)                   که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی ...
19 شهريور 1392

اووووووووونوری

دوست عزیزی اومده بود منزلمون ، سرگرم صحبت بودیم که از صدای خش خش برگشتم سمت بهداد و دیدم داره کاغذهای دور شکلات ها رو یکی یکی باز میکنه و می ندازه کنار.  بهش میگم بهداد مادر شکلات ها رو باز نکن ، این کار اشتباهه. خیلی سریع بر میگرده و با دستش  که رو به من گرفته و هی تکون میده به سمت دیگه ، میگه اوووووووووووووَری ، اووووووووووووَری. (یعنی رو تو بکن اونور به حرف زدنت ادامه بده و به من کاری نداشته بااااش) دوستم از خنده ریسه رفته و منم هاج و واج موندم از این حرکت پسرک قُلدر.   ...
19 شهريور 1392

پلک بر هم زدنی ندهم فرصت دیدارت را

بودن یا نبودن پلک زندگی ماست در یکی تاب میخوریم در یکی بیتاب میشویم و من در هر پلکی یکبار دیدنت را میبازم... (عباس معروفی)   پسرکم این روزهای زیبای دو سالگی ات که هفته ای دو روز و نیمش را  سرکار میروم و کمتر صورت مثل ماهت را میبینم بیشتر و بیشتر قدر دان لحظه های با تو بودن هستم و حاضر نیستم آغوش بی نظیرت رو با هیچ جای دنیا عوض کنم. با کمر درب و داغونم میشینم و محکم بغلت میکنم ، تو هم با دستای کوچکت و سر انگشتان جادوییت آرام به پشتم میزنی و گاهی ناژم میکنی و مامان فانی خوشل (خوشگل ) ناژی میگووویی که هیاهوووویی بر پا میشود در درونم غیر قابل وصف. قلبم تند تند میزنه وقتی&n...
17 شهريور 1392

ف یا پ مسئله اینست!

فرشته کوچولوی مادر این روزها در حال امتحان کردن حروف به جای همدیگه است و خیلی با تمرکز و آگاهانه حروف رو تغییر میده و خووووشحال از این تفاوت ها و واکنش های ماست.   مامان پانی که خیلی خوب و درست اَدا میشد الان مدتیه که شده مامان فانی و دادا پارسا شده دادا فارسا و افشین جون شده اَپشین و بهداد و دادا با هم شدن بی دادا هههههه خاله پیگاه و عمو بیژن هم چنان درست و شیرین اَدا میشن و عمی یلدا با همه سختی صحیح و ناز گفته میشه وعمی لیدا که پشتش حتما باید سیهاب( سُهراب) گفته بشه و عموووووو مُصَطا (مصطفی) با همین کشش و غلظت ، نشان دهنده عمووووی اصلی گل پسر . و اماااااا مامانه عزیز بیداد (نازنین مادرم ) با تمام عشق و هیجان ،شاد و با ن...
17 شهريور 1392

به به خومزه

شیرین پسرم بهدادم در این روزهای بلند تابستان هر روز صبح و عصر یک ساعت بعد از صبحانه و بعد از خواب ظهرش ، میره در یخچال رو باز میکنه و پاشو میزاره لبه یخچال و فریزر رو نشون میده و میگه بستن(بستنی). بستنی شو که گرفت میگه میسی ، ممون مامان فانی (قربونه پسر مودبم).  بستنی رو بوس میکنه و صداشو نازک میکنه و میگه به به خومزه ، بعد میگه مامان فایی بازی(یعنی باز کن) و سریع خودش میره روی رو فرشی میشینه و به خودش میگه بیداد بیشین ههههه و بستن میخوره خومزه ماااااادر. نوووووووووووش جونت قلب مادر
17 شهريور 1392

نی می نی

می می نی قصه ما این روزها به زبان شیرین گل پسری نی می نی ست.     روزی چندین بار نی می نی رو میاره و آخ آخ گویان میگه تا براش بخوانم. چهار تا کتابی که از می می نی داره  در ابتدای داستان می می نی کار اشتباهی رو انجام میده که بعد با اعتراض مادرش میفهمه که اون کار اشتباه بوده و نباید اون کار رو بکنه ، بهداد هم تازگی ها مثلا میاد مداد شمعی هاش رو بر میداره و منو صدا میکنه و با مدادش خط میکشه رو دیوار و خودش تند تند میگه آخ آخ نه نه نی می نی نگاش تو دَتَر (دفتر) و بعد هم میاد از من دَمال (دستمال ) میگیره و مثلا تمیز میکنه و میگه آآآآآآفرین نی می نی. میسی ممون (مرسی ممنون). و همینطور آشغال خوراکی هاش رو تو خونه یا پارک...
17 شهريور 1392

بن تن

این بن تن ندیده و نشناخته شده برای ما دردسری که دیگه واقعا نمیدونم چه کنم با این معضل؟ پارسال تابستون پارسا جووونم برای بهداد دوتا بلوز با عکس بن تن خریده بود که گه گداری تنش میکردم و به  بلوز دادا پارسا میشناختش و دوسش داشتو هر وقت میخواستم بپوشم تنش با ذوق و شوق تنش میکرد و دادا پارسا گویان ، تو خونه راه میرفت. و امسال همه زندگیش شده این دو تا بلوز بن تن ناججی و آبی (نارنجی و آبی) با اینکه اصلا کارتون بن تن رو ندیده و فقط به خاطر عکس پسری که شاید شباهتی با دادا پارساش داره و با بلوزهای پارسا و ساعت دستش و کیف پولش و اسباب بازی هاش داره ، صبح هنوز چشم باز نکرده اول نگاه میکنه چی تنشه ، اگه بن تن بود که با ذوق و خنده ...
17 شهريور 1392

سواااار شووووو

شمال که رفته بودیم خاله پیگا و دادا پارسا که البته این روزها شده دادا فارسا ، دوچرخه داشتن و هر روز عصر کلی با هم دوچرخه سواری میکردیم . غروب سومین روز ،بهداد رفت سراغ دوچرخه ها و هی داد میزد سوااااار شوووو ، سواااار شوووو، ما که از خنده ریسه رفته بودیم  از حالت حرف زدنش و تا پارسا میومد سوار شه ، میکشیدش و می خواست خودش بره بالا و باز داد میزد سوار شو. بابا بهروز میرفت سوارش میکرد وبهدادم  هی دست باباشو میزد کنار که بیوووو بیداد سوار شووووو.(برو بهداد سوار شه)  از اون روز به بعد اسم دوچرخه رو گذاشته سواااااار شووووو ههههه و هرجا دوچرخه ببینه داد میزنه سواااار شووووو. درد و بلات به جووووونه مادرت قند عسلم ...
10 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهداد نجفی می باشد