ظهر پاییزی و غمگین عاشورا و 21 ماهگی فرشته بی بالِ آفریدگار
پسر ِ عزیزم مادرت رو ببخش که این دو روز با چشمان لبریز از اشک و قلبی گرفته شیرت داد . هر بار که در آغوشم جای میگرفتی با چهره ای غمگین نگاهم میکردی و اینو درک کرده بودی که مادرت از چیزی ناراحته.
عزیزکم غمِ خانم رباب و لبان تشنه حضرت رقیه و حضرت علی اصغر وجود گنه کار مادرت را دردمند کرد و تو دیگه میفهمی که درد ،اشک دارد. خوب هم میفهمی جگر گوشه ام.
تو را و همه ی فرشته های کوچک این دنیای خاکی را به دستان آقا اباالفضل و وجود گرانقدر سالار شهیدان امام حسین (ع) میسپارم و تنها آرزوی این روزهایم این است که این قافله عشق و جوانمردی لحظه ای رهایت نکنند و همواره پشت و پناه هر ثانیه نفس کشیدنت باشند.
نازنینم نتونستم عکسی از تو در جمع عزاداران بگیرم . هوا سوز پاییزیِ بدی داشت و تو جان دلم هم اجازه نمیدادی کلاه روی سرت بمونه ، برای همین زود برگشتیم خونه.
امروز خیلی زیاد به یاد فرشته های کوچکی بودم که پیش خدا رفتند و برای صبر و ایمان مادران و پدرانشون خیلی دعا کردم و هم چنین برای کوچولوهایی که بیمارند و عزیزانشون در اضطراب و غم بسر میبرند عاجزانه از خدای مهربان طلب شفا و سلامتی و معجزه داشتم ، امیدوارم خالق بزرگ و مهربانمان گشایشی کند.