خانه کودک اردیبهشت
این پست مال فصل پاییز ِ،وقتی که پسر شیطون بلای اسفندی ما به کلاسهای بازی مادر و کودک اردیبهشت میرفت ولی به خاطر خراب بودن دوربین و ذیق وقت الان تونسم خاطرات اون روزها رو بنویسم.
هفته ای یک بار گل پسری رو با کلی ذوق و شوق از این سر تهران میبردم اون سر تهرون برای ساعتی بازی و شادی و مهمتر از همه اینکه خودمم کنارش بودم.نزدیک ترین کلاس های شرق تهران بادبادک هست که متاسفانه خیلی زود نفراتش تکمیل شد و من که تصمیم داشتم حتما گل پسرم و ببرم این کلاسها ، مجبور شدم که غرب تهران رو انتخاب کنم و باز چون چند باری برای بازی بهداد رو خانه کودک برج میلاد برده بودم دلم میخواست کلاسهای مادر و کودک همون جا ببرم ولی باز هم از بخت بد ساعتهای کلاس ها برای بعد از ظهر بود و ترافیک اتوبان محترم همت این اجازه رو بهم نمیداد و همین شد که برای ساعت صبح موفق به ثبت نام تو خانه کودک اردیبهشت شدم. منی که برج میلاد رو رفته بودم واقعا اینجا به نظرم کوچیک بود و فقط به خاطر اینکه بهداد ساعتی رو بتونه با بچه ها باشه و بازی کردن و رفتار کردن رو با بچه های سن خودش یاد بگیره رفتم . در کل بد نبود و مهمترین اتفاق این بود که دیگه بهداد به بچه های سن خودش زورگویی نمیکرد و خیلی خیلی رفتارش خوب شد. بهداد به قول خودش نِنی ها رو خیلی دوست داره و از ذوقش انقدر میچسبه بهشون که کلافشون میکنه و فقط کافی بود یکی از بچه ها بخواد باهاش بازی نکنه اونم یا هولش میداد یا با جیغ میکشیدش یمت خودش که این موضوع هم یواش یواش تو این کلاسها از بین رفت و خداروشکر خاطرات خوووووبی بود.
گل پسر عاشق استخر توپ
همینطور که مشاهده میکنید آقا بهداد زوری به تنها دخمل کلاس رزا خانم میگه باید بشینی و با من بازی کنی و دخملی هم با جیغ های بنفش نشونش داد که دیگه دوران زورگویی به سر رسیده ههههه
و آرشام کوچولوی خوش اخلاق یار شفیق بهدادم که خیلی در کنار هم خوب بازی میکردند
و نیما خان مظلوم و ساکت که فقط و فقط به مامان جونش چسبیده بود و به کارهای این نینی های شیطون بلا با تعجب نگاه میکرد
و مانی کوچولوی وروجک و بانمک که یک لحظه آروم نمی نشست و بهدادم هر وقت چشمش به مانی می افتاد دور کلاس شروع میکرد به بدو بدو و شیطونی
و بهترین روز کلاس برای بهدادم روز نقاشی بود ،اولین نفر بود که با ذوق پرید تو کلاس و آخرین نفرم بود که با نق نق اومد بیرون
جوجو و کلاه تنها کاردستی های این کلاسها بود که از دست آقا بهداد جان سالم به در بردن البته اونم نهایت تا ٣ روز.
جوجو رو خیلی دوست داشت البته بیشتر کار دست اینجانب بوده و فقط بالهاشو بهداد چسبونده و کلاه هم کاغذ رنگی ها رو خودش پاره کرده و بنده با هزار بدبختی چسبوندم که باز هم دلش خواست سر کاغذ ها رو کوتاه کنه و ...
یه روز فوت کردن رو یادشون دادن ،کاغذهای رنگی رو ریز خورد کردیم و کف دستمون گذاشتیم و نینی ها فوت میکردن و پخش و پلا میشد و کیف میکردن و فعالیت های دیگه که بیشترش مادرها دخیل بودن و زیاد به درد سن جوجوهای ما نمیخورد ولیخوب دور هم بودیم و خوش میگذشت.
اگر خدا بخواد از سال جدید خانه کودک برج میلاد کلاسهای ارزش های زندگی مسیحا جووونم ثبت نامش میکنم و بی صبرانه منتظر اون روزها هستم.