آقا بـــــــــهدادآقا بـــــــــهداد، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

بهداد نجفی

پلک بر هم زدنی ندهم فرصت دیدارت را

1392/6/17 22:14
524 بازدید
اشتراک گذاری

بودن یا نبودن

پلک زندگی ماست

در یکی تاب میخوریم

در یکی بیتاب میشویم

و من

در هر پلکی

یکبار دیدنت را میبازم...

(عباس معروفی)

 

پسرکم

این روزهای زیبای دو سالگی ات که هفته ای دو روز و نیمش را  سرکار میروم و کمتر صورت مثل ماهت را

میبینم بیشتر و بیشتر قدر دان لحظه های با تو بودن هستم و حاضر نیستم آغوش بی نظیرت رو با هیچ جای

دنیا عوض کنم.

با کمر درب و داغونم میشینم و محکم بغلت میکنم ، تو هم با دستای کوچکت و سر انگشتان جادوییت آرام به

پشتم میزنی و گاهی ناژم میکنی و مامان فانی خوشل (خوشگل ) ناژی میگووویی که هیاهوووویی بر پا

میشود در درونم غیر قابل وصف. قلبم تند تند میزنه وقتی  صدایت را زیر میبری و میگویی مامان فانی

بووووووس.

وقتی خاله پگاهِ مهربان و پارسا عشق خاله  ، اصرار میکنن که یه شب بزار بهداد  پیش ما بمونه و میگم

نمیتونم ، خوابم نمیبره، نمیدونن نفس هات چه گرمایی داره، دستای کوچولوت چه امنیتی بهم میده،و نبودنت

کنارم و بووووی موهات و مرمر سینه ی سفیدت چه آشوبی تو دلم برپا میکنه که با هیچ گرمایی جاش پر

نمیشه . نمیخوااااام و نمیتونم بدونه تووووو بخوابم شاید درست نباشه در آغوش من خوابیدنت و میدونم هم که

نیست  ولی مگه تو جگر گوشه مااااادر چقدر دو ساله و سه ساله میمونی؟

  وقتی یه شبهایی پارسا میمونه پیشمون و کنار تو میخوابه و یادم میاد اون روزهای ابتدایی ازدواجم و اینکه

پارسا اون موقع ها همسن الان تو بود و گاهی میومد شب پیش من میموند و دستاشو میگرفتم و انقدر نازش

میکردم و پشتشو میمالیدم تا خوابش میبرد و  حالا قد بلند و دست و پاهای بلندش توی آغوشم جا

نمیشه و وقتی مبینم این گذر عمر چقدر سریع اتفاق میوفته  بیشتر و بیشتر دلم میخواد کنارم باشی،

همنفسم باشی تا اندازه پلک بر هم زدنی از دست ندهم این آغوش گرم و خلوت بی نظیر رو و ذخیره کنم

تمامی ِ این با تو بودن ها رو برای آینده ای نه چندان دور که کوچک میشود آغوشم برای بزرگی هایت.

مرد کوچک بی همتایم دوستت دارم و به دستان نیرومند آفریدگار میسپارمت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

زنبق
21 شهریور 92 14:25
سلام دوست عزیزم... این پستت رو خیلی دوست داشتم...
چقدر زود این همه آپ کردی و ما چه بی خبر...


سلام مهربونم. خیلی وقت بود خاطرات دفترم رو میخواستم بنویسم ولی فرصت نمیشد تا یه صبح بدونه گل پسر کلی پست گذاشتم حالا سر فرصت باید عکس بزارم.
ببوس فرشته کوچولومو و با نفس پاک فرشته درونت دعامون کن.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهداد نجفی می باشد