پلک بر هم زدنی ندهم فرصت دیدارت را
بودن یا نبودن
پلک زندگی ماست
در یکی تاب میخوریم
در یکی بیتاب میشویم
و من
در هر پلکی
یکبار دیدنت را میبازم...
(عباس معروفی)
پسرکم
این روزهای زیبای دو سالگی ات که هفته ای دو روز و نیمش را سرکار میروم و کمتر صورت مثل ماهت را
میبینم بیشتر و بیشتر قدر دان لحظه های با تو بودن هستم و حاضر نیستم آغوش بی نظیرت رو با هیچ جای
دنیا عوض کنم.
با کمر درب و داغونم میشینم و محکم بغلت میکنم ، تو هم با دستای کوچکت و سر انگشتان جادوییت آرام به
پشتم میزنی و گاهی ناژم میکنی و مامان فانی خوشل (خوشگل ) ناژی میگووویی که هیاهوووویی بر پا
میشود در درونم غیر قابل وصف. قلبم تند تند میزنه وقتی صدایت را زیر میبری و میگویی مامان فانی
بووووووس.
وقتی خاله پگاهِ مهربان و پارسا عشق خاله ، اصرار میکنن که یه شب بزار بهداد پیش ما بمونه و میگم
نمیتونم ، خوابم نمیبره، نمیدونن نفس هات چه گرمایی داره، دستای کوچولوت چه امنیتی بهم میده،و نبودنت
کنارم و بووووی موهات و مرمر سینه ی سفیدت چه آشوبی تو دلم برپا میکنه که با هیچ گرمایی جاش پر
نمیشه . نمیخوااااام و نمیتونم بدونه تووووو بخوابم شاید درست نباشه در آغوش من خوابیدنت و میدونم هم که
نیست ولی مگه تو جگر گوشه مااااادر چقدر دو ساله و سه ساله میمونی؟
وقتی یه شبهایی پارسا میمونه پیشمون و کنار تو میخوابه و یادم میاد اون روزهای ابتدایی ازدواجم و اینکه
پارسا اون موقع ها همسن الان تو بود و گاهی میومد شب پیش من میموند و دستاشو میگرفتم و انقدر نازش
میکردم و پشتشو میمالیدم تا خوابش میبرد و حالا قد بلند و دست و پاهای بلندش توی آغوشم جا
نمیشه و وقتی مبینم این گذر عمر چقدر سریع اتفاق میوفته بیشتر و بیشتر دلم میخواد کنارم باشی،
همنفسم باشی تا اندازه پلک بر هم زدنی از دست ندهم این آغوش گرم و خلوت بی نظیر رو و ذخیره کنم
تمامی ِ این با تو بودن ها رو برای آینده ای نه چندان دور که کوچک میشود آغوشم برای بزرگی هایت.
مرد کوچک بی همتایم دوستت دارم و به دستان نیرومند آفریدگار میسپارمت.