آقا بـــــــــهدادآقا بـــــــــهداد، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

بهداد نجفی

پارک آب و آتش

امروز بالاخره بعد از مدتها موفق شدیم بریم پارک آب و آتش . عزیزه دلم کلی ذوق کردی و ما هم از شادی تو کیف کردیم نازنینم. اولش فقط ایستاده بودی و با هیجان بچه ها رو و فواره های آب رو تماشا میکردی وبعد از ١٠ دقیقه یک دفعه از شور و هیجان زیاااد تو هم قاطی بچه ها رفتی آب بازی . خوب شد لباس و حوله و دمپایی برات برداشته بودم چون واقعا حیف بود نخوای از اون فضا لذت ببری. دوست دارم عشق ِ کوچولوی مااادر   ...
20 مرداد 1391

کودک درون

باز باران با ترانه ..می خورد بر بام خانه. خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟ روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟  یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟  پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟ ...  خاطرات خوب و رنگین در پس آن کوی بن بست در دل تو٬ آرزو هست؟  کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز  یاد باران رفته از یاد آرزوها رفته بر باد باز باران٬ باز باران میخورد بر بام خانه بی ترانه   بی بهانه شایدم٬ گم کرده خانه
5 مرداد 1391

زمزمه این روزهای مادرانگی

گل ِ نازم تو با من مهربون باش واسه چشمام پل رنگین کمون باش اسیر باد و بارونم شب و روز گل این باغ بی نام و نشون باش من، عاشقی دل خونم شکسته ای محزونم پناه این دل ِ بی آشیون باش دلم تنگه تو با من مهربون باش. ...
3 مرداد 1391

بدون عنوان

  طفلی به نام شادی، دیریست گم شده ست با چشم های روشن براق با گیسوی بلند به بالای آرزو هر کس ازو نشانی دارد ما را کند خبر این هم نشان ما : یک سو خلیج فارس ... سوی دگر خزر” محمد رضا شفیعی کدکنی   ...
26 تير 1391

بدون عنوان

 پسر عزیزم پنجــــــــره را باز کن و از این هوای مطبوع بارانـــــــــــی لذت ببر ... ! خوشبختانه ... بـــــــــاران ارث پدر هیچکس نیست ! ♥ حسین پناهی ♥
26 تير 1391

دنیای بازی

امشب  یکی از بهترین شبهای زندگیم بود. میدونی چرااااا عزیزکم؟ وقتی وارد دنیای بازی شدیم برق چشمات و جیغ هایی که از شوق و ذوق دیدن اون همه چراغ های رنگی و نینی های ناز نازی میکشیدی چنان شور و شعفی در وجودم ایجاد کرد که ناخودآگاه اشک توی چشمام حلقه زد. مااااادر به فدای قلب کوچکت خدااااااااااااایا خدای مهربونم شکرت برای این شادی های کوچک. پسرم رو و همه  نوشکفته های باغ زندگی رو  با این دلهای کوچیکشون به دستای بزرگ خودت میسپارم.   ...
23 تير 1391

روزهای کودکی

دلم هوای دیروز را کرده ، هوای روزهای کودکی را .. دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد ! . . ... . دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم ؛ الفبای زندگی را .. میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند . دلم میخواهد اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان هر چه میخواهید بکشید این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو ! دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم آن را نچینم . دلم میخواهد ... می شود باز هم کودک شد ؟؟؟؟ .. راستی خدا! دلم ، فردا هوای امروز را می کند؟؟   ...
10 تير 1391

آزادی

شب است، شبي به درازاي یک هزار و چهارصد و اندی سال. گويا خيال صبح شدن ندارد! اما نه، وعده‌ي او حق است، صبح خواهد رسيد از راه، ... حتي اگر مهتاب قرن‌ها بتابد. پس در خزانِ دل‌ها، در این همهمه‌ی خاموش شب‌ها، می‌نویسم از نسیمی بهاری، از شما. می‌نویسم، ای خاکیانِ پا بند زمین، برکنید ریشه را، و سوار بر نسیم، اوج گیرید، و عالمیان را نوید دهید، که وارث آزادی آمدنیست...     پسر عزیز تر از جانم از خدای مهربانم خواهانم که صبح زیبای بودنت  در روزهای آزادی در روزهای خوب وارث آزادی غروب شود...   ...
8 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهداد نجفی می باشد