آقا بـــــــــهدادآقا بـــــــــهداد، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

بهداد نجفی

سبز آبی کبود من!

شادی داشتنت شادی بغل کردن سازی ست   که درست نمی شناسمش   درست می نوازمش   ن ت به نت   نفس در نفس   تو از همه جا شروع می شوی   و من هربار بداهه می نوازمت   از هر جای تنت   سبز آبی کبود من!   ... لم بده رها کن خودت را آب شو در آغوشم   مثل عطر یاس فراگیرم شو   بگذار یادت بگیرم   (عباس معروفی)   ...
5 اسفند 1391

ماجراهای من و جورابم

این روزها فسقل ِ پا کوچولوی خونه ی ما ،  تا بهش میگم " پسرم ، عزیزم"  "بیا  جوراباتو پات کنم،  سرامیک ها سرده، پاهای کوچولوی ِ خوشگلت درد  میگیره ، به سرعت برق میره از هر جای خونه هاپوووویی و قور قوریشو میاره و اول باید یکی یکی جورابارو تو پای این جانوران دوست داشتنی بکنیم و بعد یه دوری اطراف منزل بزنن تا اجازه صادر بشه  و   این جان، آور لحظه های بی  جانمان راضی بشه  جوراب ها رو به پاهای نازنینش بپوشیم.  ومن عاااااشق همین لحظه های جان بخشم ...
19 بهمن 1391

لحظه سبز دعا

  لحظة سبز دعا چشمه ها در زمزمه، رودها در شستشو موجها در همهمه، جويا در جستجو باغ ، در حالِ قيام ،كوه ، در حالِ ركوع آفتاب و ماهتاب در غروب و در طلوع سنگ، پيشاني به خاك ، ابر سر برآسمان مثل گنبد خم شده ، قامتِ رنگين كمان ابر در حالِ سفر ، آسمان غرقِ سكوت برسرِ گلدسته ها ، بالِ مرغان در قنوت كاسة شبنم به دست ، لاله مي گيرد وضو بيدها گرمِ نماز ، بادها در هاي و هو سرو سر خَم مي كند ، غنچه لب وا مي كند در ميان شاخه ها، باد غوغا مي كند شاخه ها گل مي كنند لحظة سبز دعا دستها پُل مي زنند ، بين دلها و خدا قيصر امين پور ...
19 بهمن 1391

خانه کودک اردیبهشت

این پست مال فصل پاییز ِ،وقتی که پسر شیطون بلای اسفندی ما به کلاسهای بازی مادر و کودک اردیبهشت میرفت ولی به خاطر خراب بودن دوربین و ذیق وقت الان تونسم خاطرات اون روزها رو بنویسم. هفته ای یک بار گل پسری رو با کلی ذوق و شوق از این سر تهران میبردم اون سر تهرون برای ساعتی بازی و شادی و مهمتر از همه اینکه خودمم کنارش بودم.نزدیک ترین کلاس های شرق تهران بادبادک هست که متاسفانه خیلی زود نفراتش تکمیل شد و من که تصمیم داشتم حتما گل پسرم و ببرم این کلاسها ، مجبور شدم که غرب تهران رو انتخاب کنم و باز چون چند باری برای بازی بهداد رو  خانه کودک برج میلاد برده بودم دلم میخواست کلاسهای مادر و کودک همون جا ببرم ولی باز هم از بخت بد ساعتهای کلاس ها برای...
19 بهمن 1391

امان از دست این کتابا!

 این کتابی که مشاهده میکنید شده بلای جااااان مااااا این روزها.  صفحه اول کتاب یه نینی ِ از خدا بی خبری رفته آب بازی و لباساشو خیس کرده و زندگی ما رو هم با  خودش به آب داده هههههه. میگین نه خودتون ملاحظه بفرمااااایید اینا کار هر روزه ی ما شده از دست این شیطونک. تا چشمش به کتابش میوفته سریع میره پشت در دسشویی کتاب به دست میگه نِ نِ آبوزی خی (نینی آب بازی کرده خیس شده).    داد آبوزی خی (بهداد آب بازی کنه خیس بشه) حالا هرچی بگو ماااادر به قربونت عزیزم نم کشیدی دیگه از بس آب بازی کردی مگه به خرجش میره . جیغ و داد و هوار و گریه برای آبوزی یه روز ما یه اشتباهی کردیم خواستیم یه ل...
16 بهمن 1391

گل ِ انارم

من اناری میکنم دانه  به دل میگویم  کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود...   دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم به دریا میزدم در باد و آتش خانه میکردم چه میشد آه ای موسای من ،من هم شبان بودم تمام روز و شب زلف خدا را شانه میکردم   ...
10 بهمن 1391

بیست و سه ماهگی نازنین پسرم

پسر ِ عزیزم حالا که بیشتر از یک ماه به تاریخ ورودت به دنیای سه سالگی نمانده ، ناباورانه نگاهت میکنم ،  ناباورانه میگویم چون باور کردن این همه عشق ، این همه اشتیاق و این همه احساس نیاز به وجودت سخت  است. ولی امروز چشمان سیاهت و نگاهه معصومانه ات یادآوری ام کرد لطف بی پایان آفریدگارم رو و اینکه من چقدر شاکرم تمامی این لحظه های بی تکرار رو.  عشق کوچولوی من  تو هر روز و هر ثانیه برایم تکرار میشوی نه  تکراری! و خدا جااااااااااااانم  برای تک تک این تپش های بی تکرار سپاسگذارتم.   پنجم بهمن ماه روز پنج شنبه مصادف با 23 ماهگی بهدادم وقتی از سرکار اومدم، منزل ِزن عمویِ عزیزم برای شام دعوت ش...
6 بهمن 1391

من با توام

من با توام آسمان به آسمان کوچه به کوچه نگاه به نگاه رویا به رویا اما دلم برایت تنگ میشود! نازنینم این روزها که شروع قدم گذاشتنم در مسیری جدید برای استقلال تو دلبر شیرینم هست بیشتر و بیشتر دلم برایت تنگ میشود . یک ماهی هست که شروع کرده ایم به روش تدریجی از شیر گرفتن تو گله نازه مااادر و هر روز که به پایان این مرحله نزدیک تر میشیم غمگین تر و افسرده تر میشم . میدونم که این وابستگی من به آغوش بی تکرارت ،حرکتم تو این مسیر رو سخت تر کرده و بعضی روزها به کل این روند رو مختل میکنه ولی باید بگذره ،اینو خوب میدونم و روزی هزار بار برای خودم تکرار میکنم که این مرحله هم باید بگذره و تو فرشته کوچکم باید بالهایت را باز تر و باز تر کنی و...
1 بهمن 1391

چه زود آغوشم تنگ میشود!

گاه میتوان تمام زندگی را در آغوش گرفت، فقط کافیست تمام زندگی ات، یک نفر باشد. پسرم این روزها که به تولد دوسالگی ات نزدیک میشویم بیشتر و بیشتر به یاد بوی شیرین و ناب ِ نوزادی هایت نفس میکشم چشمانم را میبندم و تنگ در آغوشت میکشم تمامی ِ زندگیم.   ...
1 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهداد نجفی می باشد