آقا بـــــــــهدادآقا بـــــــــهداد، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

بهداد نجفی

بهار با تو آغاز میشود

بهدادم دلم میخواهد از بهار برایت بگویم از نو شدن،             از تازه شدن،                           از شکوفه ها تو بهار منی، رو به زمستان               رو به برف                        رو به سرما رو به یخ زدگ...
20 اسفند 1389

پسرم زرد تر شده

پسر کوچولوی مامان بعد از ٥ روز زردتر شد و چون خوب نتونسته بود شیر منو بخوره ،بیلی روبینش رفته بود روی ١٧ و دکترش گفت که باید بستری بشه ، منکه این چند روز به خاطر شیرم انقدر ناراحت بودم و استرس داشتم حالا صورت مظلوم  و چشمای بی حال پسرمم داغون ترم کرده بود فقط دلم میخواست بشینم و اشک بریزم و اگه بابا بهروز و مامانی نبودند حسابی خودم و باخته بودم ،به پیشنهاد عمه لیدا از کابوس بیمارستان رفتن خلاص شدیم و دستگاه کرایه کردیم و یک پرستار باتجربه از بیمارستان میرزا کوچک خان اومد و طریقه استفاده اش رو برامون گفت و خودشم ٣ روز بعد اومد و خون گرفت و جوابشم از بیمارستان برامون فکس کرد و خدا رو شکر بعد از ٣ روز ،عسلکم خوب شد. عزیزه دلم خ...
14 اسفند 1389

اولین حمام بهدادم

به به چه پسر گلی دارم من. پسر عزیزم امروز پنجمین روز تولدت،رفتی حموم و خیلی از آب بازی خوشت اومد، اولش میترسیدم مثل یه ماهی لیز بخوری ولی مامانه با دستای مهربونش انقدر خوب تورور شست که کیف کردی. گل پسرم تر و تمیز و تپل مپل اومد بغله مامانش و حسابی شیر خورد و یه خواب خوب و راحت کرد. نازگلم اولین حمامت مبارک...ایشاالله حمام دامادیت! ...
9 اسفند 1389

پارسا و بهداد

پارسا عزیز خاله دلم میخواد بدونی که خاله پانی روزهای خیلی شیرینی رو با تو نازنینم سپری کرده ،عزیزم تو اولین کسی بودی که تو اوج جوانی ،حسه زیبا و شیرین مادری رو در من برانگیختی و حالا تمام اون روزهای خوب که هیچگاه از خاطرم نمیره داره عمیق تر و پررنگ تر با بهدادم تکرار میشه. نازنین خاله برات بهترین آرزوها رو دارم، از خدای خوبم میخوام که کنار مامان و بابا لحظه های شادی رو بگذرونی و با سلامتی و موفقیت روزهای زندگیت رو سپری کنی.                                    &...
9 اسفند 1389

بهدادم روز میلادت مبارک

  پسر عزیزم میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که میشود با آن به رنج زندگی هم دل بست و میان این روزها و لحظه های شتاب زده عاشقانه تر زیست. میلاد تو معراج دستهای من است وقتی که روز تولدت را عاشقانه شکر میگویم...  امروز پنج شنبه روزه پنجم اسفند ماه سال ١٣٨٩ هجری شمسی ، بهداد شیرین تر از جان ما ، با وز٣٤١٠ گرم و قد ٥١ سانتیمتر ساعت ١٠:١٠ دقیقه صبح در بیمارستان ساسان ،توسط آقای دکتر فرامرز مصباح  از طریق بیهوشی موضعی با عمل سزارین ،چشم های زیباشو به این دنیای خاکی گشود.                      &...
5 اسفند 1389

فردا تو می آیی

داریم آخرین ساعت های با هم بودنمون رو به اینشکل تجربه می کنیم. راستش در عین حال که خیلی خوشحالم بالاخره همدیگر رو می بینیمولی راستش یه خرده هم دلتنگم. هم دلتنگ   بابابزرگی که آرزو داشتم بودو کنار مامانه مهربونم از دل شوره هاش کم میکرد.هم مادری که میتونست بابا بهروزت رو همدم و همراه و دلگرمی  باشه و همه با هم ما رو بدرقه می کردن. هم دلتنگ همنفس و همراه کوچولویی که 9 ماه لحظه به لحظه با من بود. توی لحظه های شادی و غم با من بود و هر ضربه و هر تکونش برای منیادآور نبض زندگی بود. یادآور اینکه باید حرکت کرد باید گام برداشت تا زندگی معناپیدا کنه. پسر گلم برای شنید...
4 اسفند 1389

حرفهای مادرانه

  پسره دوست داشتنی ام میخواهم حرفهایی را برایت بگویم که شاید خیلی مادرانه نباشد ، بهترینم برای من مهم نیست که تو تپل باشی و خوشگل ، سفید باشی و قدبلند، متشخص باشی و با شیرین زبانی هایت همه دوست و آشنا را دور خودت جمع کنی،برایم مهم نیست که شاگرد چندم کلاس میشوی و یا چقدر زبان زد و شگفت آور...شاید این چندان مادرانه به نظر نرسد،من نمیخواهم فرزندی داشته باشم تا با او همه جا پز بدهم ... دلم میخواهد که چشم های تو برق بزنند از امید واعتماد به نفس...من یک پسر شاد و امیدوار را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم. دلم میخواهد که تو از آنهایی نباشی که در تاریکی نشسته اند و هی ناسزا میگویند،دوست دارم که بلند شوی و شمعی ...
2 اسفند 1389

شب یلدا

پسر نازنینم در تمامی این یلدا برایت رویاهایی آرزو میکنم تمام نشدنی و آرزوهایی پرشور برایت آرزو میکنم که دوست داشته باشی ،آنچه را که باید دوست داشته باشی و فراموش کنی آنچه را که باید فراموش کنی. برایت شوق آرزو میکنم آرامش آرزو میکنم برایت آرزو میکنم که با آواز پرندگان بیدار شوی برایت آرزو میکنم دوام بیاوری در رکود ، بی تفاوتی،و ناپاکی روزگار                   برایت آرزو میکنم که خودت باشی!   امشب اولین شب یلدای سه نفره ماست ، منکه سرما خوردم شدید و تب دار...
30 بهمن 1389

برای بابای بهداد

اگر بیتابم که زودتر زایمان کنم به غیر از دیدن و داشتن پسرمون یک دلیلاصلی دیگه هم وجود داره و اون از بین رفتن این فاصله جسمی بین من و تو ... واسهاینکه زودتر اون بالشت لعنتی رو که دوماهه موقع خواب بینمون قرار می دیم تا منراحتتر بخوابم رو بردارم.... ,واسه اینکه دیگه تنها مجبور نباشی بری روی زمین و با یه پتو وبالشت بخوابی تا من راحت باشم . واسه اینکه دوباره در آغوش هم قرار بگیریم و از درکنار هم بودن لذت ببریم....واسه اینکه دلم برای کشتی گرفتن های عاشقانمون  تنگ شده...برایبوسیدنت و دست انداختن تو گردنت بدون اینکه یک شکم قلمبه بینمون قرار بگیره یک ذرهشده.....دلم برای لحظه های با هم بودنمون تنگ شده..... بهروز عزیزم ...
19 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهداد نجفی می باشد